تـو چـه گـفـتــی سـهـراب؟
قـایــقــی خـواهــم سـاخــت
بـا کــدام عــمــر دراز؟
نـوح اگـر کـشـتــی ســاخــت عمـر خـود را گـذرانـد
بـا تـبــر روز و شـبـش بـر درخـتــان افـتــاد
سـالـیـان طــول کـشــیــد
عـاقـبـت امـا ســاخـت...
پـس بـگــو ای سـهـراب شـعـر نـو خـواهــم سـاخـت
بـی خیـال قـایـق...
یـا کــه میـگـفـتــی تا شـقـایـق هـسـت زنـدگـی بایــد کـرد...
ایـن سـخــن یـعـنـی چــه؟
با شـقـایـق باشـی...زنـدگــی خـواهـی کـرد؟
ورنـه ایـن شعـر و سـخـن یــک خـیـال پــوچ اســت...
پـس اگــر مـیـگـفـتـی تا شـقـایـق هـسـت حـسـرتـی بایـد خـورد
جـمـلــه زیـباتر مــی شــد...
تـو ببخـشــم سـهـراب کـه اگــر در شـعـرت نکـتــه ای آوردم انـتـقادی کـردم...
بـخـدا دلـگــیـرم از تـمـام دنـیـا...
از خـیـال و رویـا...
بـــــخـــدا دلــگـــیـــرم...
نیمــی از جهانـــم برای تــــو...نیمــی برای گنجشکـهـا
نیمـــی از دوســت داشتنم برای تــــو ...نیمــی برای باد تا کـوچـه ها را بگـردد
نیمـــی از مــهــربانیـم برای تـــو...نیمی برای باران تا بر زمــین ببارد
و ناگــهـــان...
تــو مـــرا بـه نام کوچکم میخوانی و گنجشکهایم به سرزمــین تو کوچ میکنند
و مـــن با مـهــربانیــت ... فــصـــل ها را گـــم می کنم...
اگر میخواستم تمام اندیشه های درد اورم را برایت بنویسم
کتابی میشد با هزاران برگ،
همه را میگذارم...
فقط ...
دردناکترینش را برایت مینویسم:
هنوز هم دوستت دارم...
شب آرزوها مجددا آغاز شد و من تنها در حسرت یک ارزو مانده ام
آرزویی که سال هاست در پی اش سختی های فراوان کشیده ام
شب ها بی خوابی،روز ها بی قراری،هفته های تکراری،سوخته ام
خدایا در این شب پر از احساس و آرزو با گوشه چشمی به این دلم
و با تمام خوبی ها و بخشندگی ها و مهربانی هایت پرده دلم را بگشاء
آمین...!
آرزو،آرزوی با تو بودن،آرزوی لحظه ای بوئیدنت
آرزوی یک بوسه،آرزوی در آغوش گرفتنت
میگویند در این شب از خدایت چیز های کوچک نخواه
خواسته هایم به نظر پوچ و بی نهایت کوچکند
ولی این نهایت ارزوی دلم است
کاش در ارزوهای مقدس و زیبایت
ذره ای یاد ماهم باشی...!
عید ها پشت سر هم می آیندو میروند
ومن در حسرت روزهای سپری شده
حسرت سالی که بی تو بهار شد
حسرت یک سال از عمر دیگری که
بی تو سپری شد
هوای عید به سرم میزند غم جگرم را آتش میزند
آه ،این چه دردیست که قلبم را مجذوب خود کرده
قلبی که زمانی رویایش شادمانی عید بود
خنده ها و تصورات بچه گانه به دلم آروز شد
کاش درک ما از دنیا به همان دوران بچگی
ختم میشد
نمی دانم چرا اینگونه است؟
می بینی اما
دلت بسته به مهر دیگری است
بی اعتنا می گذری
و عاشقانه به کسی می نگری
که دلش پیش تو نیست...
دیکتــــه روزگار
نبودنت را برایم دیـکتــــــه می کنــــد
و نـُمره من
بـاز می شود . . . صــفــــــــر !
هنــــــوز . . .
نـبودنـت را . . . یـاد نگرفتــــه ام
و عشق آن لحظه معنا پیدا میکند که
همدمت اجازه بوسیدن دهد
و تو با نهایت عشقی که در دل داری
بوسه بر پیشانی معشوقه ات بزنی !!!!
دلم حال و هوای تو روا پیدا کرده
حال و هوای بوییدن عطر دل انگیز وجودت
حال و هوای بوسه زدم بر سجده گاهت
تنها دلخوشی من همین تفکرات خیالی است
حیف که به حقیقت نمی پیوندد
آرزوی خوشبختی برایت میکنم....!
آن روزها که با تو بودن برایم آرزو بود
تمام شد !
امروز با تو بودن
یا نبودن فرقی ندارد...
سیگار باشد یک خیابان و برگهای زرد پاییزی...
من میروم تا دود کنم هستی ام را ....!!!
چگونه بگویم ؟
اصلا از چی بگم ؟
از این همه تنهایی ؟
یا از این مرحم تنهاییم که فقط سیگار شده ؟
ولی بدون این مرحم الان جای خالیه تورو واسم پر میکنه .
منو درک میکنه . . . . . !
همون کارایی که تو هیچوقت نکردی . . . !!!!



هر جاي دنيا مي خواهي باش
من احساسم را
با همين دست نوشته ها
به قلبت مي رسانم


به سلامتي دختري که رفيقش بهش گفت:اونو رو ببين...!!!
گفت:من به عشقم قول دادم چشم چروني نکنم.
گفت:نه عزيز اونو رو ببين اون دختره کيه با عشقت؟؟؟؟




وقتي عطر تنت را ميخواهم ،
(


مـَن همـ ــآنـ َـم
خـوب تمـ ــآشـا کن
دختــَرے کہ براے داشتــنــتـــ ...
تمــامـــ شبـــ را بيـدار مـے مانـد
و با تـ ـويــے کـہ نيــستے حرف مے زنـد
دختــرے کـہ ...
زانــو ميــزنـه لبــہ تختــش و چشمــــانش را مــے بنـدد
و تنــــهـا آرزويـــَش را براے
هـــزارميـــن بـــــار بـہ خـُـــدا يـــاد آور مـــے شود!!!
خـُــدا هم مثــل هميـــشهـ لبــــخنـد مے زنـد
از ايــن کـہ تـ ـــو آرزوے هميشگے مـــنی...
خداااااااااااااااایااااااااااااا دستموبگیر


سرت گرم است ، مزاحمت نمیشوم
اما بدان حرارت سرگرمیهايت مرا میسوزاند . . .




براي دلتنگي هايم
براي دغدغه هاي خودم
براي شانه اي که تکيه گاهم نيست!
براي دلي که دلتنگم نيست...
براي دستي که نوازشگر زخم هايم نيست...
براي خودم مي نويسم!
بميرم براي خودم که اينقدر تنهاست




ايــــــن اشکــــــــ هــــا از قلبيستــــــــ
فقطـــ تــــو را مے خواهـــد و از بـــــازے




باران بيايد يا نيايد کنارم باشي يا نباشي


تو پـــــناهِ منی
وقتی راهها با هــــمه ی وسعتشان
تـــنگ می شوند


























با اينکه نيستي
با اينکه ميدونم
ديگه وجودت مال من نيست
اما هنوزم دستم براي تو مي نويسه


دوست داشتن تو!
بي هيچ اميدي براي داشتنت....


خيلي سخته
براي رسيدن به اون که خيلي دوسش داري انتظار بکشي و
آخر سر سهم اين انتظار شيرين يه پايان تلخ باشه...